از روزیکه نامت ملکه ی ذهنمـــ شد،
احساســ می کنمــ جمجمه امـــ
با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ…
از روزیکه نامت ملکه ی ذهنمـــ شد،
احساســ می کنمــ جمجمه امـــ
با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ…
وقتی گریم میگیره
خدابیاد اشکامو پاک کنه ٬
بگه آدما اذیتت میکنن....؟
بیا بریم...
میگفتند:
سختی ها نمک زندگــــــی است
امّا چرا کسی نفهمید
"نمــــــک" برای من که خاطراتم زخمی است
شور نیست
مزه "درد" میدهد
شنیدید که میگن اونی که گریه میکنه یه درد داره
اما اونی که میخنده هزارتا؟
من میگم اونی که میخنده هزارتا درد داره
ولی اونی که گریه میکنه
به هزارتا از درداش خندیده
فقط جلوی یکیشون
"کم" آورده
من به هر تحقیری که شدم با صدای بلند خندیدم
نام مرا گذاشتند “با جنبه” ! بی آنکه بدانند؛
خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم
گاهی، هوس می کنم،
تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم … تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای
از بس، که خالــی ام از تو
از بس، که تو را کـم دارم
آخر مگرکاغذ هم، زندگی می شود ؟
گاهی تو
گاهی یاد تو
گاهی هم غم تو
آخر این “تو” کار مرا تمام می کند
درخت هم که باشی
من
دارکوبی می شوم
...
که هفتاد و سه بار
در دقیقه
...تو را می بوسد
![]()
ديدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زير باران پوسيد
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود...
بسیار از گردش ایام را به چشم سفید ، سیاه دیده ام،
به گوش زمان شنیده ام که
گل یاس
در گوش باد زمزمه ترا کرد ،
تک گل ارغوانم:
بی رنگی گلبرگ هایت
زردی رخسارت
همه را دیده ام.
نسیم صبحگاهی ، با اندوه فراوان
وزید بر بام خانه ام
ندایم داد:چه نشسته ای؟
خزانی سنگدل
گلبرگ های گل زیبایت را پاییزی نمود.
باغبانم:
باغبانی با غم و اندوه
عصای بیدی بدست
چشمانی کم سوء
مویی پریشون
حالی مظطرب.
راستش:
تازه جانی داشتم
رنگ و رویی یافتم
روانی پاک
روحی شاد
پروانه ای دلشاد ، رقص کنان بر اوج مستی .
ناگهان:
غباری خاکستری بر برگهایت نشست
آری
بر دیده بی فروغم نشست.
تو راست قامت ، سرو مانند در زندگی روییده ای
در پهنای گیتی
باور کنم آیا؟
شاخه های سبز رنگت
بر دیوار
دیوار کاهگلی
تکیه نموده؟؟
میدانی:
به پیغامت چشمم بیاسود
به دیدارت
دلم
آسوده گردید.
بیا ای سرو سبز زیبا
استوار ،استوار ، استوار باش.
حالم خوب است
نه اشکى
نه آهى
میخندم!
اما خنده هایم درد میکند…
زندگی قصه یخ فروش است که از اومی پرسند: فروختی می گوید: نخریدند تمام شد!!!
با تمام فقر،هرگز محبت را گدایی مکن و باتمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن…
بعد از رفتنش موهایم را ازته زدم…
مرا دیوانه میکرد خاطره ی دستانش…!
بگو عاشقی تا سلامت کنم، تمامه دلم رو یکجا به نامت کنم…
بیچاره مترسک…
سرتاسر سال از مزرعه مواظبت کرد
در آغاز فصل سرد تنش هیزم آتش کشاورز شد
پاداش وفاداری جز این نیست….
“هیچگاه فکر نمیکردم اینقد گران قیمت باشم …به هرکس رسیدم مرا فروخت!!”
یادم باشد به سهراب بگویم که عشق دیگر تپش قلبها نیست؛ صدای فنر تختهاست!!
یعنی میشود روزی برسد که بیایی مرا در آغوش بگیری ، بخواهم از تو گله کنم ، تو بگویی هییییس … همه کابوس ها تمام شد …
پیچک می شوم ، وحشی می پیچم به پروپایت …
تاحتی نتوانی آنی بی “من” بود را زندگی کنی
خدا خیر ندهد بند کفشت را
ثانیه هایی از دیدارت را از من میگرفت …
چه سر به راه است دلتنگی را میگویم ، از گوشه ی دلم جم نمیخورد
تعمیرگاهى باید ساخت از آغوشت براى وقتهایى که حالم خیلى خراب است…
.
.
.

من برای سالها مینویسم…سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند…
افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود دوستان من
همیشه یکی بود یکی نبود …
نه، دنیا کوچک نیست
وگرنه من هر روز نشانی خانهات را گم نمیکردم
و لابهلای سطرهای غمگین زندگی
به دنبال ِ دستهای تو نمیگشتم…
غبار کفشتیم رفیق! میخاستم بگم که مراقب باش و اکسمون نزنی روسیاهمون کنی.
چه کــــودکانـــــه گریستم،
چه مـــــردانـــــه از من رد شدی!…